از آن‌جایی‌که ظلم و وحشت جنایت فراموش‌ناشدنی دشت لیلی بیش از آن است که در یک بخش از این سلسله گنجانده شود، بر آن شدم تا در ادامه این سلسله، خاطرات تلخ یکی از افرادی که خود در این واقعه جان‌سوز حضور داشته و سرانجام زنده مانده است را بیان نمایم.

شاهد ماجرا، داستان خود و دیگر همرزمانش را بعد از خیانت دوستم و متحدانش چنین اظهار می‌نماید:
هشتم ماه مبارک رمضان سال ۱۴۲۲ ه.ق، هنگام نماز شام بود که ما را از راه شهر مزار شریف در امتداد سرک به‌سوی ولسوالی بلخ در وسط ساحه زینی‌کلا آوردند.

در این مکان تمام اسیرانی را که از منطقه یرگنک ولایت کندز انتقال داده بودند، پایین کردند. در این‌جا از قبل موترهای باری کلان که کانتینرهای بزرگ و طولانی را حمل می‌کردند، در انتظار ما ایستاده بودند.

اسیران را در دو یا سه لاری تنها در یک کانتینر می‌انداختند. وقتی همه اسیران را به داخل کانتینرها انداختند و دروازه‌ها را بستند، ناگاه هوابند شد و با چالش جدی کمبود اکسیجن برای تنفس مواجه شدیم. اسیران گریه و فریاد کردند.

من تلاش کردم که اسیران را آرام نگه دارم و همان حکایت سه فردی را شروع کردم که در راهی روان بودند، بر آنها باران بارید، آن‌ها به یک غار کوه پناه بردند. ناگاه بر درِ ورودی غار سنگی بزرگی افتاد و آنها آنجا گیر کردند. آن‌ها در بین خود گفتند: «بیایید اعمال خود را ببینیم، هر عملی را که خالصانه برای رضای الله انجام داده باشیم، آن را شفیع کنیم تا الله متعال ما را به برکت همان عمل خیر از این ورطه نجات دهد.»

سپس هر کدام عمل نیک خود را مطرح می‌کرد و آن را به الله متعال شفیع می‌نمود تا اینکه الله متعال آن سنگ را با قدرت کامل خود از دهان همان غار دور ساخت. من وقتی این صحبت را آغاز کردم، دو یا سه سخن را شاید گفته باشم که دیگر به خود نفهمیدم.

روز بعد تقریباً حوالی ساعت ۱۱ قبل از ظهر به هوش آمدم. داخل کانتینر بودیم؛ دیدم که اسیران یکی بر دیگری انباشته شده‌اند؛ برخی به شهادت رسیده‌اند، برخی در حال جان‌کردن هستند و برخی از نفس‌تنگی زیاد پیراهن‌های‌شان را کشیده‌اند.

از سویی دیگر تمام اسیران داخل کانتینرها آن‌قدر تشنه بودند که همه ما از حرکت بازمانده بودیم. از فرط گرمی و حرارت از کانتینر عرق می‌ریخت. اسیران زنده‌مانده به همان عرق زبان‌های‌شان را می‌کشیدند تا شاید تشنگی‌شان رفع گردد.

ظاهراً موتر حامل ما از قبل به آخرین ایستگاه خود رسیده بود ولی آن‌ها موترها را به این خاطر توقف داده بودند تا اگر کدام اسیری زنده مانده باشد، او نیز بمیرد. تقریباً حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر کانتینر را به زندان منتقل کردند و دروازه‌اش را باز نمودند.

به شمول من شاید تنها ۱۵ نفر زنده بیرون آمدیم، آن هم در حالتی که از تحرک کاملاً افتاده بودیم. به ما اندکی آب دادند سپس ما را به زندان بردند که تعداد زیادی اسیران دیگر نیز به همین گونه قبل از رسیدن ما به این‌جا رسانیده شده بودند. کانتینرها را دوباره مملو از شهیدان به‌سوی بیرون انتقال دادند.

بعدها اطلاع یافتیم که تمام شهیدان کانتینرها را به دشت لیلی برده و در همان‌جا در قبرهای دسته‌جمعی زیر خاک نموده بودند. ناگفته نماند که در این فاجعه بزرگ انسانی تنها از گروه ما که مجموعاً ۳۷ تن بودیم، هجده نفر به شهادت رسیدند.

دشت لیلی پایان ماجرا نبود؛ بلکه برای آن‌هایی که از این جنایت جان سالم به در برده بودند، انتقال از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر پنداشته می‌شد، چراکه دوستم و همپیمانانش بعد از ارتکاب جنایت دشت لیلی، سخت‌ترین شکنجه‌های جسمی و روحی را برای بازماندگان این فاجعه انسانی چشاندند.

برای واقف‌شدن بر عمق این ماجرای تلخ، خاطره یکی از افرادی که برهه‌ای از زندگی خود را در این سلول‌ها گذرانده، اشاره‌ای خواهیم نمود؛ وی چنین می‌گوید:
در تاریخ ۱۴۲۲/۹/۹ هجری قمری، مصادف با ۱۳۸۰/۹/۴ هجری شمسی، به زندان شهر شبرغان آورده شدیم.

مجاهدینی که از فاجعه کانتینرها زنده باقی مانده بودند، این‌جا در زندان یک زندگی مملو از مشکلات را آغاز نمودند. بزرگ‌ترین تعذیب‌شان همانا مشکل گرسنگی بود. آن‌ها بعد از سپری شدن چهار روز، یک ترتیب اندک توزیع غذا برای اسیران آغاز کردند.

اطاق‌های زندان که در حالت عادی هر کدام فقط برای ده نفر ساخته شده بودند، حالا تا هفتاد و پنج و هشتاد نفر اسیر در آن زیست داشتند. به همه این‌ها فقط یک لگن (تشت) برنج داده می‌شد تا میان یک‌دیگر تقسیم کنند.

در روزهای نخست برنج را در کف دست توزیع می‌کردند و مجاهدین آن را می‌لیسیدند. تقریباً بیست روز ما دستان خود را نتوانستیم بشوییم و تا مدت‌ها نمازهای خود را با تیمم ادا می‌کردیم؛ حتی تا زمان آزاد شدن از اسارت، بسیاری از اسیران از نشست و برخاست افتادند.

از ضعف و ناتوانی نمازها را نشسته ادا می‌کردیم. یک وقت در حال ادای نماز بودم که از گرسنگی نقش بر زمین شدم. چشمانم دیدشان را از دست داده بود. دندان‌های اکثر اسیران تکان خورده بودند. پاهای‌شان از حرکت افتاده بود و از خون بدن‌شان کاسته شده بود و بیش‌ترین تعداد اسیران نصف وزن بدن‌شان را باختند و در کنار این با ده‌ها مشکل صحی دیگر نیز مواجه شدند.

با اندکی تأمل در این خاطرات تلخ درمی‌یابیم که دوستم و همکیشانش حال آن‌که لقب مجاهد بر خود گذاشته و شعار جهاد سر می‌دادند، در مقابل، خود این افراد، لازمه جهاد که همانا دفاع از مظلوم در مقابل ظالم بود را ترک نموده و فجیع‌ترین جنایات ممکن را مرتکب شدند.

به‌راستی این چه نوع اسلامیت و انسانیتی است که علاوه بر خیانت به عهد، جزئی‌ترین حقوق اسیران خود را مراعات ننموده و با آن‌ها برخوردی حتی بدتر از حیوانات دارد؛ حال آن‌که آن‌ها نیز از همین سرزمین و حامل نام اسلام و افغان بودند.

توجه: نوشته ها، مقالات و نظریات منتشر شده از صدای هندوکش تنها بیانگر نظر نویسندگان است، موافقت صدای هندوکش برایشان شرط نیست.

Share.
Leave A Reply

Exit mobile version